مپنـدار آنکه در راه خدا رفت
به داس مرگ از دنیا رهیده
که نعمت دارد و نزد خدایش
کنار سفره حق آرمیــده
اگرچه سالهای پس از جنـگ و نیمـه نخست دهه هفتاد را سیاسیون سالهای سازندگی لقب داده بودند و از دل آن سردار سازندگی زاده شد، برای خانوادههای شهـدا و دیگر زخمخوردگان جنـگ، امّـا، ایـن سالها، سالهای گمگشتگی بـود. سالهای مواجهه بـا واقعیتی که تا آن زمان در ذهن و سبقه ایرانیها نشانی از آن سراغ نداریم. از شهــدا بسیـار گفتهاند و از فرزندان شهیــد هم! از پدران شهید اما کمتر شنیدیم! در آن ایام منزل پدران شهیــد محل رفتوآمد زیادی بـود؛ ترافیکی از مسئولین بـه پـا بـود که برای عرض ارادت، و احتمالاً در انجـام ماموریتی اداری، خـانهبهخـانه از خانوادههای شهیــد دلجویی میکردند. بـه رغم آنکه دیگران بـه دیده ظنّ بـه ایـن رفت و آمدها مینگریستند و در خیال خـود کرور کرور سوغات اهدایی از طرف مقام مسئـول بـه خانواده شهیــد را تصور میکردند، امّـا، واقعیّت بـا ایـن تصورِ ناظرینِ بیرونی فرسنگها فاصله داشت. ایـن ظنّ اغراقگونه بـه حدّی بـود که اگر پـدر شهیـدی برای کار کشاورزیاش ادوات هم تهیه میکرد، مردم آن را بـه سیـاههی غنائم اهدایی بنیاد شهیــد نسبت میدادند. در ایـن فضـا، پدران شهیــد، از غم فرزنـد و زیر فشار زمزمههای قضاوت دیگران، که گاه و بیگاه بـه گوششان میرسیـد، در لاک سکوت خزیده بودند.
میگوینـد برای کنار آمدن بـا یـک مصیبت بـایـد دربارهاش حرف زد تا زخم آن بـه داروی کلام بسته شود و التیام یابد. چطور ممکن بـود؟ اصلاً چطور میتـوان داغ اولاد را بـه زبان آورد یا حتّـیٰ بـه آن فکر کرد!؟ اما جنـگ قاعده خـود را دارد بـه قول آن تاریخنگار مشهور: «در زمان صلح، فرزندان پدران خـود را بـه خـاک میسپارند، و در زمان جنـگ، پدران فرزندان را»! پدران خسروشیـریـن، بعد از عملیاتهای اصلی، و در زمانهای بیخبری، وجب بـه وجب خـاک جبههها را برای یافتن نشانی از فرزنـد پیموده بودند. اینها همـان پدرانی بودند که بـه دست خـود فرزندان رشید خـود را بـه خـاک سپردند.
پدرم، شهیــد حمزه یعقوبـی، بعد از ۲۸ ماه خدمت، و در شرایطی که یکسال از بگومگوهای سیـاسـی در داخل و خارج بر سر قطعنامه میگذشت، و جامعه ملتهب پایان یا ادامه جنـگ بـود، در فکه بـه شهـادت رسیـد. بـا شهـادت فرزنـد ارشد، حاج منوچهر هم مرد، امّـا سالها بعد بـه خـاک سپرده شد! حال و روز همـه پدران شهیــد همین بـود. آن سالها و بعد از آن، بسیـار از شهیـدان سخـن گفتـه میشد، امّـا ایـن پدران گویی نقطهی سر خط همـه حرفها و سخنان بودند! صحبت از بچههای شهیدشان که میشد سکوتی همـه وجودشان را میگرفت. در زبان خسروشیـریـن نهایت محبّـت والدین بـه فرزنـد در کلمه «بَبَه» متبلور شده است؛ وقتـی که پـدر یا مادر در اوج عشق بـه فرزنـد مینگرد، یا بـا او حرف میزند، یا بـه او احساس نزدیکی میکنـد، واژهی «ببه» است که ایـن حال را توصیف میکنـد!
در منزل پـدر بزرگ و مادر بزرگ، مثل همـه منازل روستایی، اتاقی را جدا کرده بودیم بـه اسم مهمانخانه، و بهترین فرشها، پشتیها و قابعکسها را در آن گذاشته بودیم. در یکی از همـان روزهای پر رفت و آمد دهه هفتاد، تابلویی بـه قلم نستعلیقِ برجسته برایمان آوردند که مزین بـه آیه «ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عنـد ربهم یرزقون» شده بـود. تابلو را همـان روز اول در مهمانخانه نصب کردیم که از آن زمان تا بـه امروز هم جابجا نشده. گوشه و کنار تابلو هم عکسهای قدیمی است؛ عکس شهیــد حمزه یعقوبـی و چند شهیــد دیگر. پدربزرگم در لحظات آخر زندگی، و در آستان مرگ، روبروی ایـن تابلـو و در برابر عکس فرزنـد رشیدِ شهیدش، شایـد برای اولین بار پس از سالها، نام او را بـه زبان آورد؛ بـا نگاهی بـه تصویـر حمــزهاش روی طاقچه بـه سختیِ ناشـی از رنج سالها بیمـاری بـه زمزمهای گفت : «بَبَـم! بَبَـم!» دیده از .جهـان فرو بست و راهی دیار ابدیت شد
روح همـه شهــدا و و پدران و مادران رنجدیدهشان شاد.