منطَقَهمحروم و «منطَقَه۳» واژگان غریبی بودند که هر از گاهی موقع امتحانات سراسری که بـه صورت شهرستانی یا استانی برگزار میشد، یا وقتـی که بازرسی از شهرستان میآمد، بـه گوشمان میخورد! واژههایی غریب که در غرش پرشتاب صدای رودخانه که مدرسـهمان را در میان گرفتـه بـود، بـه سرعت گم میشد! ما دانشآموز منطقـه محروم بودیم. امّـا حالا که درست فکر میکنـم، از هیچ چیـز ارزشمندی محروم نبودیم! در آن فضای کودکی که خسروشیـریـن برایمان مرکز زمین، و مدرسـهٔ ابتـدایی مرکز خسروشیـریـن محسوب میشد، تنها چیزی که حس نمیشد، همین محرومیت بود.
مسیر مدرسـهی آن سالها در زیباترین حالت خود بـود و تماما از کنار رودخانه و آب عبور میکرد و بازیهای راه مدرسـه در بطن موسیقیِ آب معنــا پیـدا میکرد. مسیر مدرسـه ابتدایی شهیــد نوازالله یعقوبـی سخت زیبا بـود، سرسبز و پر از درخت، افتوخیز و رودخانهی خروشان و آدمهایی که از کنارمان میگذشتند و همـه آشنا بودند! بوی چهارفصل سال را از مسیر میشنیدیم! بوی پاییـز بـا لباس و کیفِ نو و طعم سیبهای آبسیاه! بوی برف در زمستان و لمسِ گرمای آب، وقتـی از میان انبوهِ برف بـا چکمه بـه دل رودخانه میزدیم، و بوی بهـار و سبکیِ ناشـی از انتـظار خرداد!
زندگی در خسروشیـریـن آن سالها، شبیه زندگی در یـک خانواده بزرگ هـزار نفری بـود و بزرگترها، با احساس مسئولیتی که بخشی آن ناشی از بیکاریهای فصلهای سردِ سال هم میشد، زیرچشمی حواسشان بـه قـطار بچههایی بود که مورچهوار، صبح و ظهر در کوچهها مسیر مدرسـه را میپیمودند، و گاهی سوالی بیسروته میپرسیدند تا به ما بچهها حالی کنند که حواسشان بـه همـه چیـز هست: «فلانی خونهیه؟؟» «مشقلتَ نوشتیه؟»! «معلّـم اُمسالْتون کیه؟»
ما فقط از از هیاهو و سرمایِ زندگیِ متمدن و بـه ظاهر برخوردارِ شهـری محروم بودیم؛ در عوض، هیاهوی آب، خشخش برگهای درختان در باد، طعم فصلها، طعم شبدر تازه و آبلیمو، لذت چیدن سیب از آبسیاه، کِیف نخود چیدن، چغالهرفتنهای دم بهـار، گاز زدن اولین سیبهای بهاره، و سرسره در برف در دامنهی بیانتهای کوهها را داشتیم! آنقدر قوم و خویش و فامیل داشتیم که نمیتوانستیم بشمریم!
حالا که فکرش را میکنم، از هیچ چیز محروم نبودیم و زندگی را به غنیترین حالتِ انسانیِ آن تجربه کردیم.
#روستای_خسروشیرین_از_دریچه_دوربین#روستای_خسروشیرین#رسانه_خسروشیرین