اگر اسطوره نباشد، کوه با کوه چـه فرقی می‌کنـد!؟

رویــدادها

تا پیش از آنکه از ایـران برای مدت طولانی خارج شوم، معنـای غربت را فقط در بستـر جغرافیـا می‌فهمیدم؛ یعنـی دوری از وطن حسب فاصله جغرافیـایـی. غربت جغرافیـایی بعد از مدتـی عادی می‌شود، فراموش می‌کنی و نهایتاً گاه و بیگاه دلتنگ می‌شوی. غربتِ تاریخـی چیز دیگری است؛ وقتی می‌دانی به هیچ جایِ تاریـخ و گذشتـه‌ی زمینـی که روی آن قدم می‌زنی تعلق نداری، می‌دانی که تمام سبزه‌ها و سپیدارهای آشنـا از خاکی غریب رسته‌اند، گویـی حتی سقف آسمان کوتاه می‌شود و کیفیت زمان به شکل گیج‌کننده‌ای متفاوت است.

حالا می‌فهمم چرا درس تاریخ و جغرافیـا همیشه با هم بودند، یکی بدون دیگـری معنـا ندارد و جغرافیـا در بستـر تاریخ است که معنا پیـدا می‌کند؛ اگر دیوِ سپیـد در البرز نباشد، اگر اساطیـر دِنا نباشند، اگر اسطوره از پشت‌ قله‌های بلند نفس نکشد، کوه با کوه ! چه فرق دارد! همه از سنگ است و سختی و سرمـا! 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.