با همـه حسابوکتابی که کـرده بودم، برف امسال را میبایست در خسروشیـریـن تجـربه میکـردم. یعنـی از حدود پارسال که دوران ماموریتیام به ایستگاه پایانی نزدیک میشد، با خودم چُرتکه میانداختم که آخر دیماه بلیط برگشت بگیرم و یکی دوماه را هم در مرخصی و استـراحت بگذرانم، احتمالاً یک برف حسابی را تجـربه و دلی از عـزای سالهای خشک و بیبرف درخواهم آورد. آنقدر بیحوصله و بیتاب شده بودم که برای کوتاه شدن مسیر حتّی برای سهچهـار ساعت، حساب کـرده بودم که از مسیر امارات یا قطـر به مقصد نهایی شیـراز یا اصفهـان پرواز را هماهنگ کنم.
هر سال هم که بـروکسل برف میبارید، البتـه برف که چه عرض کنم، یکی دو سانت که آن هم نهایتـاً بعد از دو سه ساعت ذوب میشد، برای بچّهها کلی از برفهای افسانهای خسروشیـریـن تعریف میکـردم؛ برفهایی که وقتـی میآمد ما بچّهها تا خرخره زیر آن مدفون میشدیـم و مدرسهها تعطیل میشدند. برای بچّهها تعریف میکـردم که با پسرعموهایم، که حالا در ذهن کودکانه این دو طفل به کازینها معروف هستند، از پشتبام روی خروار خروار برف میپریدیم، توی برف تونل میزدیم، سرسره میرفتیم و هـزار و یک کار دیگر که فکر کردن به آنها هم حالا وجودم را از دلتنگی پر میکند.
حالا پس از سالها دوری و بزرگشدن بچّهها در این سوی دنیـا، خسروشیـریـن برایشان تبدیل به یک سرزمین جادویی شده است. سرزمینی که غریبه ندارد و همهی آدمهایش آشنا هستند. جـایـی که همـه فامیلاند و همسایهها دوستِ هم هستند. آنجا که به قول همین فسقلیها صد تا کازین (پسر/دخت عمو، پسر/دختر دایی، پسـر/دختر عمه و پسر/دختر خاله) دارند.