سالها پیش که پرورشماهی خیام هنوز ساخته نشده بود، این منطقه به جنگلی اسرارآمیز شبیه بود. آنقدر در هم تنیده بود که فاصله دید شاید به چهار پنج متر افت میکرد. اسرار خودش را هم داشت؛ همین پایین چشمه تخت و زیر پای رودخانه دو سنگ خیلی بزرگ بود. یکی از سنگها نسبتا کوچکتر از دیگری بود. اعتقاد مردم این بود که این دو در واقع مجسمه سنگشده یک زن و فرزندش است! داستان هم از این قرار بود که زنِ ماجرا در حال پخت نان و فرزندش نیز در کنار او به بازی مشغول بوده است. طفل خردسال اختیار از کف میدهد و مادر نیز به جای پارچه، از تکهای نان برای پاک کردن کودک استفاده میکند و در همان حال، به خاطر بیحرمتی که به آن تکه نان میکنند، به اذن خداوند سنگ میشوند.
مدرسه که میرفتیم، نان قداست عجیبی داشت و داستان این زن و فرزند سنگشدهاش گوشه ذهن همه ماها سنگینی میکرد. به محض اینکه تکه نانی را روی زمین میدیدیم، برمیداشتیم، میبوسیدیم و در شکاف دیوار قرار میدادیم! حالا اینکه روی زمین و شکاف یک دیوار خشتی اصلا چه فرقی دارد هم بماند برای بعد. جای خوشحالیاش این بود که آداب کار ساده بود! مثلا لازم نبود نان را پارچهپیچ کنیم. یک دعای خاص روی آن بخوانیم، و در قسمت خاصی از فلان رودخانه رها کنیم! همین که در شکاف دیوار میگذاشتیم کفایت میکردیم و همیشه هم در چند قدمی یک دیوار دم دست پیدا میشد!
پیرزن و فرزند سنگشده تا سالها همانجا پای رودخانه نشسته بودند تا سر و کله خیام پیدا شد و با بیل زنجیری و لودر به جان منطقه افتاد و درخت و خاطرات و اسطوره و عبرت و همه چیز را صاف کرد و شاید پیرزن سنگی را از آن وضعیت، که عمری انگشتنمای خلق خسروشیرین بود، نجات داد. نمیدانم سرانجام آن مادر و فرزند سنگیاش چه شد، اما به نظرم هر چه شده باشد، بهتر از هزار سال نشستن کنار رودخانه است.
با توسعه پرورشماهی، و از بین رفتنِ آن سنگ، احتمالا این داستان هم فراموش شده باشد. بعید است کسی از بچههای نسل جدید این ماجرا را بداند. در نتیجه همین داستان بود که یکی از ترسهای جدی دوران کودکیمان این بود که خدا سنگمان کند و تا کسی کاری میکرد که ایرادی به آن وارد بود، میگفتیم: «خدا سنگت ایکنه»!