از تهران که عازم میشدم تا رسیدن به این جاده هفتصد کیلومتر پشت فرمان بودم. مسیر تهران تا خسروشیرین به اندازه یک عمر طولانی است. تا اصفهان، مسیر به سرعت طی میشود، با اینکه بیش از چهارصد کیلومتر است. تا چشم کار میکند بیابان است و چند تا کاروانسرای مخروبه که احتمالا بازمانده دوران قاجار باشند. یکی دو جا عوارضی است، پولی میدهی و به سلامت.
جاده تهران تا خسروشیرین چندین سفر جداگانه در دل خود جا داده است. کسانی که این مسیر را رانندگی کردهاند میدانند که چه میگویم. خروج از تهران تا عوارضی حرم امام نخستین بخش است. بسته به ترافیک، ممکن است نیم ساعت تا حتی دو یا سه ساعت در همین بخش مسیر باشی. قم چندان احساس نمیشود، مخصوصا اگر از بزرگراه بروی؛ عوارض را پرداخت میکنی و دور میشوی، و کمی بعد، تابلوهای مارال ستاره خودنمایی میکنند.
آنسوتر کاشان است، که آن هم مثل قم در حاشیه جاده است و بزرگراه از کنارش عبور میکند و تنها نشانهاش همین عوارضی است که خیلی به درد آدرس دادن میخورد؛ تا صد کیلومتر جواب میدهد، هر کس بپرسد کجایی، میتوانی فاصلهات را تا عوارضی کاشان بگویی!
اصفهان اما داستانش فرق میکند. نصف جهان است؛ آنقدر بزرگ است که هر طور به کمربندی بپیچی باید یک جوری آخر کار دل به دریایش بزنی. همین اول تا آخر اصفهان هم خودش یک سفر است؛ از خیابان امیر کبیر و پلهای تمامناشدنیاش، که آنقدر طولانی است که یک جایی وسطهایش یادت میرود روی پل هستی. ورودی و خروجی اصفهان از سمت صفه همیشه پر از استرس و فشار است، همه عجله دارند، از سواری گرفته تا اتوبوس و کامیون! همه گاز میدهند و هیچکس هم به دیگری راه نمیدهد. فرقی هم نمیکند با چه سرعتی برانی، همیشه یک ماشین دیگر هست که از پشت سر بیاید و و با حالتی عصبی نوربالا بزند.
مسیر طولانیِ رسیدن تا اصفهان بعد از خروج از این شهر بیشتر خود را نشان میدهد، با اینکه تا شهرضا شصت هفتاد کیلومتر بیشتر نیست، اما همین شصت کیلومتر کوتاه انگار کش میآید، تمام نمیشود؛ شاید قانون نسبیت که میگویند همین باشد. اگر فلاکس چایی نباشد، مسیر کوتاه اصفهان تا شهرضا را نمیشود طی کرد!
در فصول مختلف سال کشاورزانِ منطقه محصولات خود را بار وانتهایشان میکنند و در کنار جاده میفروشند. یک سال یک جعبه انار گرفتم؛ هنوز مزه و طعمش به یادم مانده؛ طعم پاییز میداد. به شهرضا که میرسی، دو راه داری: کمربندی یا داخل شهر! از کمربندی که هرگز نروید، کمربندی شهرضا مثل یک کابوس پریشان اصلا تمام نمیشود، یک دور انگار دور کره زمین میچرخد تا شهرضا را رد کند، این وسط دهها کامیون هم لایی میکشند و سواریها را به تایر چپشان هم نمیگیرند. مهندسین شهرسازی طراحِ کمربندی شهرضا گویی طوری برنامه ریختهاند که احتمالا تا سیصد سال دیگر این کمربندی جواب بدهد. اما مسیر داخل شهرِ شهرضا را دوست دارم، یکنواخت نیست و جای جایِ آن رستوران و سوپرمارکت و گزفروشی است؛ جدیدا هم همه اسپرسو و قهوه میفروشند.
تا چند سالی روی پل روگذر قبل از ورود به شهرضا از سمت اصفهان، نوشته بودند «به یونانچه ایرانزمین خوشآمدید»! هنوز که هنوز است با خودم فکر میکنم شهرضا چطور میتواند یونان ایرانزمین باشد. شاید فیلسوفی چیزی از آن برخاسته است و من مطلع نیستم، وگرنه شباهت دیگری به یونان ندارد؛ یونان جزیره بود و دریا داشت، اما شهرضا تا دلت بخواهد بیابان دارد! در پارک ابتدای شهرضا، شهید ابراهیم همت آرمیده است، هم او که در تهران یک بزرگراه به نامش زدهاند که شرق را به غرب وصل میکند! شهید ابراهیم همت اینجا در گوشهی خنک یک پارک به خواب ابدی رفته است. کمی جلوتر هم فلکهی کوزههای آبفشان است و بعد از آن یکی دو تا پیچ و تاب میخوری، میدان اصلی را رد میکنی و تمام! شهرضا تمام میشود و مقصد بعدی آباده است!
مسیر شهرضا تا آباده، اگرچه حدود ۱۴۰ کیلومتر است اما انگار نیمه دوم مسیر است؛ همین ۱۴۰ کیلومتر به اندازه ۵۰۰ کیلومتر قبل روح و روان آدم را درگیر میکند! تا به ایزدخواست و آن درهی چشمنواز و پل زیبایش برسی، چشم آدم کاسه خون میشود. از تهران تا پل ایزدخواست بیش از شش ساعت رانندگی مستمر میطلبد، جاده یکنواخت و بیابانی.
از مسیر تهران تا آباده گاهی یاد این جمله میافتم که میگوید: «کویر تاریخی است که در صورت جغرافیا ظاهر شده است». منتسب به علی شریعتی است. این جمله را در این مسیر درک میکنم، نمیتوانم توضیحش دهم، این جمله را دهها هزار کیلومتر رانندگی کردهام. از تاریخِ کویرِ شهرضا، تا جغرافیای شهر فرهنگی آباده حدود بیش از ساعت رانندگی باید کرد؛ آنها که جادهشناسترند میگویند جاده شهرضا کفه است، کفگیر تحمل هم در این جاده به کف میخورد! هشتاد کیلومتری آباده تابلوی ورودی استان فارس است: «به استان فارس خوش آمدید»! حس عجیبی است، صدها بار از زیر این تابلو رد شدهام، اما هر بار دوباره وقتی از زیرش میگذرم، دلم میتپد، نفسم تازه میشود! از اینجا به بعد، تا چند کیلومتر، تعویض روغنیها به خط شدهاند، روغن تعویض میکنند، لنت ترمز، تایر و مکانیکی هم هستند!
چهل پنجاه دقیقه بعد کمکم دود کارخانه کاشی آباده در افق پدیدار میشود، با سرعت عبور میکنی، مرغداریهای قدیمی با همان سرعتی که پیدا میشوند، در آینه عقب ماشین ناپدید میشوند، و بعد شعارهای روی دیوار پادگان ولیعصر آباده: «من اطمینان دارم که روزی اسلام سنگرهای کلیدی جهان را فتح خواهد کرد» و پستهای نگهبانی که تک و توک یک سرباز در آنها در حال پست دادن است. دقایقی بعد وارد بلوار ورودی شهر میشوی، تالار گلها، شرکت سایپا، و تعمیرگاهها دو طرف خیابان را پر کردهاند و بعد نوبت میرسد به بستنی و فالوده فروشیها که دو تا دور فلکه گل را گرفتهاند؛ تا همین اخیرا فستفودیها و غذاخوریهای کوچک که به زور اسم رستوران را یدک میکشند هم با هم رقابت نیمبندی داشتند و یک در میان تعطیل میشدند! یکی از کسبه میگفت از روزی که کمربندی آباده افتتاح شد، دیگه کسبوکار اینجا معنا نداره!
وطن حس عجیبی دارد، هر چه از آن دورتر میشوی، جزئیات محو میشوند و بزرگترین مناظر و حتی مهمترین امور، کوچک و بیمعنا میشوند. نمونهاش همین مسیر چندصد کیلومتری. هرچه به خسروشیرین نزدیکتر میشوم، جزئیات مسیر برایم معنای بیشتری پیدا میکند؛ اگرچه از تهران تا اصفهان گویی به تلنگری میگذرد، اما از اصفهان به بعد، هرچه به خانهی پدری و مادری، نزدیکتر میشوم، بیشتر میبینم، بیشتر حس میکنم، و بیشتر خسته میشوم، انگار هرچه نزدیکتر میشوم با بخشهایی از وجودم، با ابعادی از ناخودآگاهم که ذره ذره در این جا رها کردهام، دوباره ارتباط میگیرم و همین مسیر را برایم طولانیتر میکند؛ بیقرارِ رسیدن میشوم!
از آباده تا خسروشیرین هم خود دنیایی است، حتی مسیر آباده تا صغاد. از چهل و پنجمتری تا دانشگاه آزاد، از آنجا تا راهآهن، از راهآهن تا آنجا که حمید تصادف کرد و از آنجا به بعد فکری حزنانگیز وجودم را میگیرد! از صغاد تا خسروشیرین جای جای مسیر را میشناسم، حتی متر به متر! اینجا خستگی قابل تحمل است! با بخشی از وجود خود مرتبط میشوی که گویی منبع انرژی است! حتی با چشم بسته میتوان راند! در هر پیچ و خم این مسیر هزار خاطره است! از آن زمان که جاده شوسه بود و با مینیبوس میآمدیم تا امروز که از چالهای درآمده و به دیگری میافتیم.
به گردنهی آبسیاه که میرسی به درب خانه آمدهای و از آنجا که سرازیر میشوی و چشمت به سراشیبی جاده و درهی کنارش میافتد، تمام خستگی از تن میرود! همه ماشینها و آدمها، و حتی سنگ کوهها آشنا هستند! دیدن کوههایِ رگ که موج به موج کنار هم سر از خاک درآوردهاند و بعد دوراهی محمدآباد. توصیفِ اینجا تا خانه آباء اجدادی در این نوشته نمیگنجد، باید آن را زندگی کرد!
آدمی جانش زنجیر به وطن است، حتی اگر هزاران کیلومتر دورتر باشد!