البته که قصد جسار به مقام شامخ شعرای بزرگ پارسیگوی نیست، اما با دندن شکوه زاگرس همشه ابیاتی در ذهنم رديف میشد:
ای زاگرس ای سترگِ مانا
ای سرو دنای نیک آهنگ
کآن قلب فسرده، آن دماوند
وَز قولِ بهار دیِو در بند
کَز سیم به سر یکی کُله داشت
زآهن به میان یکی کمربند،
در پای سترگیِ تو میراد
می تو نشوی به ابر پابند
گر کوه بهار، دیوِ ابر است
نامش به بلندیِ دماوند
تو قلبِ فلاتِ این زمینی
سر سنگر این زمینِ در بند
نه چهره به ابر میکشانی
زنجیر و زره نپوش، بی بند
تو سینه ستبر، استواری
از ترس دد و عدو نَه آژنگ
تو روح زمان به قالبِ سنگ
اندوه زمین به سینهی تنگ
شک نیست که گر بهارِ شاعر
میداشت تو را دمی فراچنگ
از تو نتوان گرفتی او روی
میخواند به لب، به حزن و آهنگ
تو هیبتِ دیرپایِ قومی
چون صبحدم و وقتِ تلاونگ
آن رخت سپیدِ برفپوشت
پیراسته از کژی و از ننگ
گر تو نبُدی مامِ وطن سخت
جستی ز زعارت و ز نیرنگ
تاریخِ وطن بدون نامت
شعریست بدون وزن و آهنگ
شعر ازجعـفر یعقوبی