سیـد پینهدوز تکیده و لاغـر بود و هنگام راه رفتـن گیوههایش به زمین کشیده میشد، گردنش گاهی به چپ و گاهی به راست خم برمیداشت، حالتی که انگار پس از سالها دوختن دورهی کفش بر قامتش تحمیل شده بود. استخوانی و کوتـاهقامت بود و لباسهایی مندرس میپوشیــد که کموبیش به تنش گشاد میزدند! با آن تن نحیف هر چه هم بپوشید، گشاد میبود!
مردم به حکم سیـد بودن احتـرامش میکردند و البته آدم مفیــدی هم بود؛ در آن سالها که مردم عادت به خریـد کفش نو نداشتند و هر کفش چندین و چند وصله، و حتی وصله روی وصله داشت، این سیــد رحمت بود که در مغازهای محقر که هر از چندگاهی از این مغازه به مغازهای دیگـر جابجـا میشد، کفشهای پاره و گیوههای نخنما شده را ترمیــم میکرد.
از مغازهاش بوی چرم و واکس میآمد. لحظــهای قرار نداشت و همیشه پیشبندی چرکمرده به گردن داشت، گردنش را به یک سمت کفش خم میکرد و با دقتی وسواسی کفشها را وصله میزد. تا زمانی که سیـد رحمت در خسروشیرین به کار مشغول بود، هنــوز برق سراسری نیامده بود و پیرمرد پینهدوز همیشه میز کارش را نزدیک به در ورودی مغازه، جایی که آفتابگیـر باشد علم میکرد. از قدرت کلام بهـرهمند نبود؛ با دستــان و چشمهایش و البته وصلههایی که به کفشها سوار میکرد حرف میزد و اهالی به تدریج شیـوه سخنگفتن با او را آموختـه بودند. هر کسی با ایما و اشارهی دست و زبـان معنا و مقصود خود را میرسانـد! البته احتیـاج به القای معنـای خاصی هم نبود، کفشی بود که نیاز به وصله داشت!
اوایل دههی هفتـاد، کفشهای شبهچرم پومای سیاه آلمانی، با سه خط در کنارهی بیرونی و نماد مشهور پومای در حال جهیــدن، گیوههای یکدست سفید، کفشهای قیصـری، و یک سری کفشهای دیگر که به آنها «اورسی چینی» میگفتند توی بورس بود! خیلیها محض محکمکاری کفش نو خود را به سید رحمت میدادنـد تا همان اول دورهدوزی کند؛ مخصوصاً اورسیهای چینی را که کیفیتشان همان موقع هم تعریفی نبود و کفیشان خیلی زود کنده میشد! یک بحثی هم دربارهی کفشهای پوما داغ بود: سر اصل بودن یا نبودن پوما! کلی هم معیار و روش تشخیص داشتند و هر کسی معتقد بود که پومای خودش اصل است! گیــوه و قیصری اما مو لای درزشان نمیرفت؛ گیوه همیشه گیوه بود و قیصری هم با شلوارهای هزار چین و پشتموهای بلند سـت میشد! مغازهی سیــد رحمت را همین سه چهار مدل کفش میگرداند تا اینکه زمستان از راه برسد و جفت جفت شادانپـور راهی کوچهها شود.