همه چیز در این عکس جوان است! فصل پاییز، آدمها، سنگهای کوه، تُل هادی، درختهایِ در همتنیده که روستا را چون نگینی در بر گرفتهاند، جادهی تختچمن که از پسِ سالها حالت قدیم خود را حفظ کرده، و حتی خود روستا؛ پنداری مردم به تازگی از قلعهی بالا به پاییندست کشیدهاند و خانههای خشتی خود را به پا کردهاند! همه چیز تازگی دارد انگار؛ انداختن عکس یادگاری در بالادست چشمه شیرین با بهترین منظره از خسروشیرین اواخر دهه ۵۰ تازگی دارد! پوشیدن این سبک لباسها و شلوارهای بیتل، همه چیز نو است!
همه چیزِ این عکس به هم پیوسته است! پشتبام کاهگلی خانههای دِه، درختها، دشت و بیابان، و دِلِ آدمهای داخل عکس! آدمی انعکاسی از محیط، و محیط، تبلور وجود آدمیزاد است و از یک جایی به بعد سخت بتوان مرزی قائل شد؛ آنجایی که آدم در امتدادِ زمین و زمین در امتداد آدمهایش تعریف میشود! شاید همدلی آدمهای این قاب است که فضا را چنین به هم پیوند زده است.
نوازالله به دوربین نگاه نمیکند! دوربینبازهای قدیم و آنها که کم و بیش دستی بر آتش عکس داشتند بر این باور بودند که موقع ثبت عکس نباید به لنز خیره شد! او هم به دوربین خیره نشده است و دست در جیبِ گرمکن ورزشیاش، که احتمالا مد آن روزها بوده، به پهنههای جنوب خسروشیرین خیره مانده است. نوازالله حالتی غریب دارد، گویی تمام فضا انعکاسی از او شده است و چون روی روشن و موهای بورش، انگار گَردی طلایی بر این قاب پاشیدهاند! پشت سرش مدرسه است؛ مدرسهای که سالهاست شاگردانش بالای برگههایشان مینویسند: «مدرسه ابتدایی شهید نوازالله یعقوبی».
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صدهزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی