پیرمردی بود که همیشه زیر آفتاب مایل عصرگاهی، پشت مسجـد ولیعصــر زیر خانهی حسنخان رو به رودخانه مینشست، دستها را بر عصا حمایل میکرد و از پشتِ شیشههای ضخیم عینک تهاستکانیاش به گذر پر شتاب آب رودخانه خیــره میماند. تنهایی و تنهایی!
شاید کسی تا خود به این سن و این مرحله نرسد توان درک آن را نداشته باشد. آدمی که تنها میشود، حتی جنبش کوچکترین جنبنده و هر صـدایی هم برایش غنیمت است، مثل صدای جیرجیرکی تنها از میان باغچه تابستان! بسا که همین صداهای گنگ و خف و بیمعناست که ما را از همهمهٔ افکارمان برهاند؛ تنهایی جولانگاه افکار پریشان و هزاران سوال بیجواب است که در گذر عمر در خود گره میخورند، در گوشهگوشهٔ ذهن تلنبـار میشوند و در سکوتِ بیرون، کنسرت فریـادِ درون به پا میکنند. شاید همین بود که پیرمرد روزهایش را با نگاه به گذر پرشتاب رودخانه که صدای بَم آب پر خروشش همهٔ دیگر صداها را خفه میکرد، میگذرانـد! فـرار از تنهایی، فرار از همهمهٔ درون و غرق شدن در هیاهوی جهان بیرونی!
ما بچهها، مدرسه که تمام میشد، از سر انـرژی دوران کودکی، مسیر صاف مدرسه را هزار پیچ و خم میدادیم و یکی از این پیچ و تابهای راه، گذر از زیر صخرهی بزرگی بود که پاییندست خانه حسنخان و بالادست خانهی زندهیاد علیپنـاه ملایی واقع شده بود و از زیر آن آب با چنـان شدتی میگذشت که به آن به اصطلاح محلی کَفکفی میگفتیم. از آنجا که میرفتیم حس میکردیم شجاعانهترین کار را میکنیم که البتـه با حماقت فرقی نداشت؛ قدمی اشتباه و رود خروشان! تکلیفمان معلوم بود! خدا رحمت کند مرحوم عمه همایون را که نماد مهـر و عاطفه بود و همیشه آن اطراف حواسش به بچهها بود. با نگرانی رفت و آمد بچهها را زیر نظر داشت، مبادا کسی به آب بیفتد! بزرگترهای قدیم احساس مسئولیت عجیبی نسبت به بچهها داشتند، گویی همه را اولاد خود میپنداشتند!
جای باریکی بود که از آن میشد از رودخانه تا کرد. از رودخانه رد میشدیم، فقط به این هدف که به پیرمرد سلام کنیم! خیـلی به وجد میآمد! سر بلنـد میکرد و از پشت شیشههای خشدار عینک نگاهی میکرد و در پاسخ میگفت: «علیک سلام. ساقولن، چاقولن، کیفولن، سلامتولن!» و ما کیفور میشدیم، و یک دور دیگر مسیر را میرفتیم و از نو سلام میکردیم و دوباره ساقولن، چاقولن، کیفولن، سلامتولن میشنیدیم! خلاصه که به سبک همه کارهای دوران کودکی، اندازه نگه نمیداشتیم تا جایی که حوصله مرد کهنسال سر میرفت، عصبـانی میشد و راهی خانه میشد؛ دوباره تنهایی، دوباره روزی نو و سلامی تازه!