کار ما و کوزهها داشت به جنون میکشید که کوزه صبر اصغر لبریز شد!
در تمام دوران تحصیل در خسروشیرین، هیچوقت معلم هنر نداشتیم! کل سهم ما از دنیای هنر در دوران راهنمایی و ابتدایی این بود که بنویسیم «ادب آداب دارد، ادب آداب دارد»! ابتدایی که بودیم، در پایان هر بخش کتاب فارسی، دو صفحه حاشیهبندیشدهی زیبا بود که به خوشنویسی اختصاص داده بودند. برای ما اما، خوشنویسی نبود، تندنویسی بود! چطور؟ به این شکل که معلم محترم ما را نگه میداشت، وقتی که زنگ میخورد میگفت «ایسو هرکه یونه زیتر بنویسه بره خونه»! داریوش همیشه با سرعت نور مینوشت و اولین نفر از کلاس میرفت و تا کار ما تمام شود، او سه دور کلهمرغابی هم در چشمه رئیسمومد زیر مسجد ولیعصر زده بود (اگر سوال دارید که کلهمرغابی چیست، باید خدمتتان عارض شوم که داستانش مفصل است و بماند برای بعد).
در دوران راهنمایی هم وضعیت هنر و هنرمندی ما بهتر نشد. از آنجا که دیدگاه ما به معلم، یک دیدگاه کم و بیش مطلق است، فکر میکنیم که کسی که معلم است اساسا هر درسی را میتواند درس بدهد، تازه آن هم در خسروشیرین! تازه، اگر معلمی درس سختی مثل ریاضیات درس بدهد که دیگر حسابش روشن بود، میتوانست بقیه درسها را هم کنتراتی بردارد؛ هنر اصلا درس محسوب نمیشد. خلاصه اینکه یک سال در محضر استاد مجدالدین تقیملایی به کسب هنر مشغول بودیم؛ میآمد روی تخته مینوشت: «خوشا نزهت باغ در نوبهار»؛ توصیفش خطش را نمیکنم، شبیه به فرمولهای مثلثات زیر رادیکال بود! از کلمه «نزهت» هم بگذریم! اصلا کی جرات میکرد بپرسد نزهت یعنی چه؟ یعنی دوران ما اصلا رسم نبود از معلم سوال کنید! اینترنت هم نبود که بفهمیم نزهت یعنی چه!
درگیر این فضای نزهت باغ در نوبهار و اینها بودیم که سر و کله اصغر پیدا شد! هم معلم هنر بود، هم سر و تیپش هنری و خلاصه همه چیزش به همه چیزش میآمد. یک طوری گچ را با فاصله از خودش میگرفت که انگار پلوتونیوم دست گرفته؛ مبادا سر و لباس و ریش و برگش گچی شود! معلمهای دیگر را میگویی، انگار سر کلاس بنایی و گچکاری میکردند!
خلاصه اینکه اصغر مدتی تلاش کرد به ما خوشنویسی با نیقلم یاد بدهد؛ تفاوت انواع کاغذها را برایمان توضیح میداد، نستعلیق را خوب میدانست، اما بعد از چند وقت دید آن حجم دوات و لیقه و نیقلم کلاس را تبدیل به راستهی قیرفروشها و شاگردان هم کم و بیش به حاجیفیروز شبیه شده بودند. این شد که از خیر نستعلیق یاد دادن به ما گذشت.
نا امیدی از نستعلیق ما را به ورطه طراحی انداخت، مدتی کارمان این شده بود که دستمان را راحت رو کاغذ حرکت بدهیم، یعنی همینطوری آزاد و رها ولش کنیم روی کاغذ؛ برایمان شبیه خطخطی کردن بود اما احترامش را داشتیم و هیچ نمیگفتیم. مدتی بعد هی دایره و بیضی میکشیدیم؛ تا اینکه ورق اصلی را رو کرد؛ آمد و برایمان یک کوزه کشید! و یادمان داد که ما هم کوزه بکشیم! اولین کوزهمان را کشیدیم، حس و حالی بود! به جز یونس مهرعلیان که نقاشیاش خوب بود همیشه یک دختری میکشید که موهایش را باد میبرد، بقیه ما تصورمان از نقاشی همان خانه کشیدن بود؛ حالا فوقش یک کوه و خورشیدی هم میکشیدیم! اما اصغر کمر همت بسته بود که از ماها طراح بسازد؛ اما طفلی کور خوانده بود!
مدتی گذشت و همه استاد طراحی کوزه شده بودیم، اصلا کارمان این شده بود که کوزه بکشیم. منتها مشکل این بود که انتهای استعدادمان این بود که کوزه میکشیدیم، حالا فوقش یک دستهای هم برای کوزهمان رسم میکردیم و یاد گرفته بودیم که کاغذ را تا بزنیم، یک نصفه کوزه را بکشیم و نصفه دیگه را قرینه از سمت دیگر برداریم، معرکه میشد. یونس هم مشغول کشیدن همان دختری بود که در باد ایستاده بود و موهایش را باد داشت میبرد! اصغر مدتی تلاش کرد که یادمان بدهد چطور کوزه را سهبعدی کنیم، هیچ افاقه نکرد! ما هم گوشمان بدهکار نبود، سلحشورانه از اول تا آخر کلاس کوزه میکشیدیم، در انواع و اقسام سایزها! از شما چه پنهان، دفتر نقاشی من شبیه مغازههای اول شهرضا شده بود! کار ما و کوزهها داشت به جنون میکشید که اصغر همه کاسهکوزهها را شکست؛ یادم نیست چه شد، اما همان شیطنتهای خاص آن دوران باعث شد که کوزه صبر اصغر هم لبریز شود و شاگردان را به باد کتک بگیرد! کتکزدنش هم خاص بود، هر بار یک باب از کاتای کیوکوشین را روی بچهها اجرای میکرد! آخر ترم هم انتقام سختی از ما گرفت، سوالات نظری و سختی داد که جواب هیچکدام را بلد نبودیم؛ مثلا: نیقلم نیریز با چند حرکت چاقو تراشیده میشود؟ یا برای طراحی فلان از کدام جنس کاغذ استفاده میشود؟ یا فلان تابلو اثر کیست! مرغ ما اما حتی در امتحان هم یک پا داشت؛ ما همچنان کوزه کشیدیم! کار ما و کوزهها از جنون گذشته بود که ناگهان که اصغر رفت؛ منتقل شد به جای دیگری و استاد عسگر یاری، که درس سختی مثل علوم را تدریس میکرد، تدریس درس هنر را بر عهده گرفت و بساط کاسه و کوزه ما جمع شد؛ که البته آن هم داستان دیگری است!