«آقای کشاورز»
مدرسه که میرفتیم، کتک خوردن از معلم تبدیل به تنظیمات پیشفرض در پسِ ذهن تمامی دانشآموزان شده بود. آنقدر جا افتاده بود که اگر کسی کتک نمیخورد، چون چوب گُل معلم را نخورده است، آن را به حساب خل بودنش میگذاشتند. این وضعیت چنان عادی بود که کسی حتی احتمال نمیداد شاید بتوان طور دیگری بود، شاید معلمها بتوانند رفتاری متفاوت داشته باشند! آنقدر این خشونت و سبعیت در رفتار جا افتاده بود که اگر معلمی مهربان بود، سریع انگشتنمای خلق میشد و حتی بعضی والدین این را به حساب ناکارآمدی او میگذاشتند. والدین در آن سالهای دهه شصت و هفتاد به دنبال معلمی میگشتند که دست بزن داشته باشد تا بچه از او هم در مدرسه و هم در خانه حساب ببرد. معلمی خوب بود که محصل از ترسش در هزار سوراخ بخزد!
همیشه بر این اعتقاد بودهام که تخصص آدمها را اهلی میکند. سادهتر بگویم، هرچه فردی در کاری که انجام میدهد متخصصتر باشد، نیاز کمتری به ابزارهای دیگر برای انجام فعالیتهای حرفهایش دارد. بر این مبنا، وقتی یک معلم، واقعا در کار معلمی صاحبتخصص باشد، احتمالا حسب تخصصی که آموخته است میداند که ابزارهای متعددی در جعبهابزار آموزشیاش دارد که در صورت نیاز هر کدام از شاگردان را با آن مدیریت کند! هر چه کمیت معلم در تخصص لنگ بزند، احتمالا از ابزارهای ربط و بیربط استفاده کند و در این مورد خاص متاسفانه سرراستترین ابزار کتک زدن بود! برخی از معلمین محترم هم تا دلتان بخواهد در این زمینه خلاقیت داشتند و هزار ابتکار عمل به خرج میدادند، به طوری که آدم را به یاد بازجویان فیلمهای ترسناک میانداخت! از انواع چوب و شلنگ و کمربند گرفته تا شیوههای دیگر زجر دادن دانشآموزان.
در این میان، برخی از معلمین خوشنام بودند، چون متخصص بودند و در کاری که میکردند تجربه و دانش روز را داشتند. یکی از آنها «آقای کشاورز» بود. آقا مجید کشاورز، یا «آقای کشاورز» را میتوان آقای خاص نیمه دوم دهه هفتاد در مدرسه شهید علی ملایی خطاب کرد. جوان بود و خوشفکر و تقریبا برای اولین بار بود که یک معلم حرفهای برای درس تربیت بدنی آمده بود. تا قبل از «آقای کشاورز»، درس تربیت بدنی اصلا درس نبود، و زنگ ورزش به این شکل بود که ما در حیاط ول بودیم و عدهای هم دنبال یک توپ چهلتیکهی هزار تکه شده میدویدند.
«آقای کشاورز» اما حرفهای بود، متخصص کارش بود، درسش را جدی میگرفت و با لباس مناسب میآمد. گرمکن ورزشی ست شده با شلوار ورزشی آدیداس میپوشید و به ما آموزشهایی میداد که هر کدام احساس سوباسا اوزارا بودن پیدا میکردیم. نحوه صحیح پرتاب اوت، پنالتی زدن، پرش سهگام در والیبال، روپایی زدن و همه و همه را با حوصله توضیح میداد. حرفهای و متخصص بود، یعنی میدانست که من را که در آن ایام ضعیف اندام و تقریبا نحیف بودم نباید مسخره کند! میدانست که ملاک ورزش و آمادگی جسمانی برای یک دانشآموز با وزن چهل کیلو باید متفاوت از همکلاسی هفتاد کیلوییاش باشد. از اینها گذشته، وقتی هم که با ما همبازی میشد، حواسش بود که مشتی بچه هستیم، چنان شوت نمیزد که دروازه و دروازهبان به دیوار پشت بچسبند. در دوران حضور «آقای کشاورز» کلاسهای ورزش به جرات بهترین کلاسهای هفته بود. بیصبرانه منتظر روزی بودیم که ورزش داشتیم. هنوز، پس از گذر بیش از بیست سال خاطرات شیرین آن کلاسها را در قلبم دارم. معلمین هم بر ذهن و مغز ما تاثیر دارند و هم بر روح و قلبمان! تاثیر ذهنیشان محدود به همان دوران مدرسه است و تاثیری که بر روح و قلبمان میگذارند، یک عمر باقی میماند. معلمهای برد میکنند که یک عمر وقتی به یادشان میافتی، روانت سبک میشود، احساس نمیکنی که وقتت در کلاسشان به بطالت گذشته است؛ «آقای کشاورز» معلم تربیت بدنی بود، اما بر قلب و روح دانشآموزانش تاثیر میگذاشت.
مدتی کوتاه درس زبان انگلیسی را به «آقای کشاورز» داده بودند. من در ایام تازه به مدرسه راهنمایی وارد شده بودم، کلاس اول! در کلاس منتهی الیه جنوب غربی مدرسه راهنمایی شهید علی ملایی روی نیمکتی که کنار پنجره بود نشسته بودم و به این فکر میکردم که چطور میتوان به انگلیسی گفت: «امروز چهارشنبه است»! با اینکه در تابستان قبل از ورود به مدرسه راهنمایی کتابهای زبان مربوط به دوران راهنمایی را خوانده و تمام کرده بودم، اما این برایم سوال بود. در همین حین «آقای کشاورز» از کنار پنجره رد میشد. از او همین سوال را پرسیدم، مکثی کرد و گفت به انگلیسی میشود: «Today is Wednesday»! شاید خودش متوجه نشد اما گره بزرگی از کارم گشود و آن روز متوجه شدم که میتوان در زبان نیز تا حدی بداهه کرد و لازم نیس همه چیز در کتابها باشد، آن جمله در کتابها نبود! هنوز این جمله Today is Wednesday و آن خاطرات در ذهنم زنده است.