او آقای خاص بهداری بود؛ یکتنه پزشک، روانپزشک، پرستار، دندانپزشک و دندانساز، جراح، مامای حرفهای، استاد شکستهبند، فیزیوتراپ و کلی تخصص دیگر بود و همیشه در هزارتوی جیبهایش یک قرصی داشت که دردی را درمان کند! اصلا خودش به تنهایی یک بیمارستان هزارتختخوابی بود.
سالهای 70 تا 75 در آن واحد مسکونی کوچک بهداری روستای خسروشیرین که در میان جنگلی از درختان سربهفلککشیده پنهان شده بود مثل یک فئودال و ارباب زندگی میکرد. بهداریِ آن دورانها به قلعههای قدیم شبیه بود. دیوارهای بلندی داشت که سرتاسر آن جملات حکیمانه درباب بهداشت نوشته بودند! النظافه منالایمان! در آن دوران کودکی که قامت کوتاهمان به همه چیز ابعادی بزرگ داده بود، بهداری برای خودش یک دنیا بود. کلی برو بیا داشت! دکترهای پیر و جوان میآمدند و میرفتند! کارمندانش عوض میشدند! عنایتالله از بهداری به بخشِ پذیرش و از پذیرش به بخش تزریقات میرفت! مرحوح ایرج از داروخانه به اتاق عمل و جهانپناه هم به سکوت ازلی خود پشت آن میزِ کنج سالن بهداری ادامه میداد! حتی یک زمانی از هند دکتر آمده بود که به زور فارسی میزد و خیلی از حروف را نمیتوانست درست تلفظ کند و مثلا به جای «خ» میگفت «ک». کلمه «خون» را طوری تلفظ میکرد که نصف مردم از خجالت آب میشدند و وقتی از اهالی غیور خسروشیرین سوال میکرد که آیا تا حالا خون دادهاند؟ واکنش مردم قابل حدس بود! آن دکتر هندی اولین سوالی هم که میپرسید تعداد گاو و گوسفندی بود که اهالی داشتند! أصلا بیش از آنکه به بیماران علاقه داشته باشد احوالپرس گاو و گوسفند مردم بود و بعد میرفت سر وقت احوالات مریض! در میانه همه این رفت و آمدها، اما، یک چیز ثابت بود و آن یوسفخان مرادی بود که در میان همه این تغییرات نه هیچوقت مدل مویش عوض شد و نه استایل شلوار کتانش و نه آن کاپشن بهاری که بعدها احمدینژاد آن را به مد روز تبدیل کرد.
آقای مرادی اصالتا اهل خسروشیرین نبود و با اهالی خسروشیرین وصلت کرده بود. خدماتی که او در دوران نسبتا طولانی حضورش در خسروشیرین داشت باعث شده بود او به همه اقشار مردم نزدیک باشد و مثل قوم و خویش نزدیک همه مورد احترام قرار گیرد. شاید کسی گاهی گلایهای میکرد اما حرف اکثر مردم این بود که خدا خیرش دهد که وقت و بیوقت در را به رویمان باز میکند. شاهد این لطف همیشگیاش شاید خود من باشم! آن سالهای پایانی حضور من در خسروشیرین تقریبا سالهای پایانی حضور آقای مرادی هم بود. پدربزرگم آن سالها بیمار شده بود. بیماریئی که پزشکان از تشخیص آن عاجز بودند و تنها وقتی که بیماری به مراحل پایانی خود رسید و همه فهمیدند، پزشکان متخصص هم فهمیدند. در آن سالها گاه و بیگاه و وقت و بیوقت باید آقای مرادی میآمد و آمپولی میزد. فقط آمپول نمیزد، کلی حرف خوب میزد و به وضوح به خاطر دارم روحیه پدربزرگم تغییر میکرد. سر و زبان معرکهای داشت و تکهکلامش هم «کاکابوام» بود! در زمینههای پزشکی حرف آقای مرادی سند تمام عیار بود و فصلالخطاب همه چیز حساب میشد! وقتی «مرادی» یک چیزی را تشخیص میداد دیگر ردخور نداشت! مردم به تجربه دریافته بودند که تشخیصهای آقای مرادی بسیار دقیق است! او هم وضعیت سلامت همه اهالی را مثل کف دست بلد بود و همین تجربه بود که به تشخیصهای دقیقتر و دقیقتر کمک میکرد.
آقای مرادی یک دوربین لوبیتل هم داشت. از آن مدلهایی که به زاویه قائم به درون لنز نگاه میکردی و تصویر روی آینه شکل میگرفت. دوربینش را یکبار به مدرسه آورد. کلاس سوم ابتدایی بودیم. آقای نورالدین تقیملایی معلممان بود. یک عکس دستجمعی در حیاط گرفتیم. عکس خاطرهانگیزی شد و هنوز آن لحظه به وضوع در برابر چشمانم است.
از آقای مرادی بابت ارسال این عکس خوب تشکر میکنم