همه معلمهای خسروشیرینی که پس از مدتی تدریس در شهر به خسروشیرین میآمدند یک رسالت پیامبرگونه به دوش خود حس میکردند و لازم میدیدند ما دانشآموزانِ دهاتی و منطقهمحرومی را از جهل مرکبی که در آن غوطه میخوردیم، به در آورند! داستان اصغر و کوزهها را قبلا گفتم؛ حالا نوبت شهاب خان صالحی است، ماجرایی که به سال ۷۸ برمیگردد، یعنی زمانی که کلاس دوم راهنمایی بودیم!
شهاب از اقلید آمد، با سبیلِ آنکادر و ریشی که از ته میتراشید و موهای سشوار خورده و کتوشلوِار مرتبی که خط اتویش رگ دست را و کفشی که برق واکسش چشم را میزد! کفشهایش معمولا از این آویزههای چرمی زنگونه مانند داشت که خیلی فانتزیگونه بود و همانطور که روی میز نشسته بود و این زنگولکها هم تکانتکان میخوردند و حواس ما ردیف جلوییها کلا جلب همین بود! با خودمان میگفتیم لابد معلمهای شهری همینطوری هستند!
اصلا حالات و صفاتش خاص بود، آن اوایل یک انرژی عجیبی داشت، هیچ روی صندلی بند نمیشد، میآمد صاف روی میز مینشست، پا رو پا میانداخت، دستهایش را در هم گره میکرد، ساعت طلاییرنگش را از زیر آستین کت بیرون میداد و خیلی مجلسی و شیک درس میداد. ماها که عادت به اینطور درسدادن نداشتیم، کلاس بیشتر برایمان حالت یک مهمانی شیک را داشت که رودربایستی هم با صاحبخانه داشته باشیم، اما پیش خودمان میگفتیم «لابد معلمای شهری اینطورین! آن اوایل شهاب بیش از آنکه معلممان باشد، شبیه یک مهمان همچشم بود!
درس ادبیات و املا و انشا را تدریس میکرد. انشا از مصیبتهای دوران تحصیلمان بود؛ اول اینکه بلد نبودیم بنویسیم، دوم انشا بلدها در فامیل کمتعداد بودند و باید عجله میکردی که سریع دستت به یکی از آنها برسد تا چهار خط انشا برایت بنویسد، تازه خود این انشا بلدها هم سه چهار مدل بیشتر بلد نبودند، و اگر پسرعمویی، همسایهای، کسی زودتر میرفت سراغشان انشایشان تمام میشد و سر ما بیکلاه میماند! یک تکنیک یاد گرفته بودیم که مقدمه بنویسیم روی انشا! سه چهار تا مقدمه هم بیشتر بلد نبودیم که مشهورترینش این بود: «بنام الله! پاسدار حرمت خون شهیدان، شهیدانی که با خون خود درخت انقلاب و اسلام را آبیاری کردند»! خیلی هم گوشمان بدهکار این حرفها نبود که این مقدمه به موضوع انشا ربط دارد یا ندارد، همینطور چشم بسته این سه چهار خط را مینوشتیم، که در آن قحطی کلمه و جمله، سه خط هم غنیمتی بود!
معمولاً موضوع انشا این بود که فصل بهار را توصیف کنید و ما هم بلافاصله آن مقدمۀ مشهور را مینوشتیم و با هزار جانکندن و با تقلب از روی کتاب فارسی دبستان که درسی داشت به نام «چهارفصل» و «برگریزان» چهار خط دیگر توی دفتر جا میکردیم! و دعا میکردیم که نوبتمان نشود!
چهارپنج هفته که گذشت، حوصلۀ آقای صالحی از این وضعیت مقدمهنویسی بیمحابا و مربوط و نامربوط ما، که دستکمی از کوزهکشیدنمان نداشت سر میرفت؛ اما نه زورش به ما میرسید و نه جرات داشت در کار الله و خون شهیدان دستکاری کند. اصلا کی جرات میکرد دست توی مقدمه ما ببرد، در آن ایام قحطی محتوای انشایی، ما برای حفظ همین سه خط حاضر بودیم پای خدا و پیغمبر را هم به کلاس بکشیم، شوخی هم نداشتیم! خلاصه اینکه آقای صالحی هم مثل ما در مخمصه انشا گیر کرده بود و دندان روی جگر میگذاشت.
در آن کلاس انشا به طور دستجمعی روی مخش بودیم، اما یکی از بچههای کلاس به شکل خاصتری رو مخش بود؛ این دانشآموز بزرگوار به هیچ لباسی جز پیراهن دکمهدار اعتقاد نداشت. یعنی در هر شرایطی پیراهن دکمهدار میپوشید، وقتی هوا گرم بود، یک عدد پیراهن و موقع پاییز و زمستان هم علی برکتالله!! به جای اینکه کاپشنی چیزی بپوشد، چهار پنج تا پیراهن رسمی دکمهای میپوشید و یقهها را مثل گل کلم لایهلایه روی هم سوار میکرد؛ منظرهای میشد! این عزیز بزرگوار میآمد اتفاقا صاف جلوی میز معلم هم مینشست. آقای صالحی که خود شیکپوش مدرسه بود، همیشه زیرچشمی یقهها را میشمرد و بر شیطان رجیم لعنت میفرستاد! تا اینکه یک روز که سه چهار نفر پشت سر هم انشاهای خود را با همان مقدمه استارت زدند، اعصابش ریخت بهم و بیمقدمه رو کرد به این دوستمان و دست کرد یقههایش را گرفت و گفت: «فلانی! میخواستی یه هفت هشت تا پیرهن دیگه هم بپوشی، یقههای اونا رو هم از زیر بیاری بندازی روی این بالاییها» و در همین حین یقههای زیرین دانشآموز بهتزده را از زیر و رو جابجا میکرد که زنگ خورد و همه الحیاط!
آقای صالحی کلا نمیدانست با چه جماعت سرسختی طرف شده است؛ هر کار شیک و جدیدی که میکرد و هر بار که میخواست با شیوهای نوین ادبیات و دستور زبان و نوشتن به ما یاد بدهد، با خودمان فکر میکردیم «لابد معلمهای شهری اینطوری هستند!» یک جایی هم ته ذهنمان سرزنشش میکردیم و احساس میکردیم شهاب از اصالت خودش فاصله گرفته است. در آن دوران، اصالت و این مدل حرفها خیلی خریدار داشت، مخصوصا اگر در توجیه ادامه وضعیت موجود به کار گرفته میشد. ته ذهنمان منتظر بودیم که روزی خسته شود؛ اما کور خوانده بودیم!
تازه مهر و آبان تمام شده بود و آقای صالحی با انرژی تمام در سرمای سوزناک آن سالهای خسروشیرین که پاییز و زمستانش زیر پشتهپشته برف مدفون بود، همان کفشهای شیک و واکسخورده را میپوشید و بدون اینکه ذرهای، به قول خودمان، شُلی بشود میآمد سر کلاس و صاف میرفت روی میز مینشست! ما را میگویی، تا خرخره توی چکمه بودیم و تا زیر بناگوشمان میرفت توی گِل! خودمان را نگاه میکردیم، شهاب را میدیدیم، با خودمان میگفتیم لابد معلمهای شهری اینطوری هستند؛ نه سردشان میشود و نه گِلی میشوند!
در همان حسوحالهای زمستان و برف و سرسرهبازی بودیم که یک روز وسط درس، آقای صالحی که نه زورش به تغییر دادن نحوه انشا نوشتنهای تکراری ما میرسید و نه توانسته بود حریف آن مقدمه کذایی بشد، همانطور که روی میز نشسته بود گفت: «بچهها بیایید از این به بعد انشا ننویسیم!» آدمی بود که از عقب و جلوی کلاس نعره میکشید که «اجاااااااااااااااازه دستون درد نکنه! اجاااااااااااااازه دستون درد نکنه!» از بس همه خوشحال بودند انگار در کلاس عروسی به پا شده بود، از این گدایی رقتبار انشای هفتگی رها شده بودیم! بار بزرگی از روی دوشمان برداشته شده بود و دیگر لازم نبود به این و آن برای چند خط انشا رو بیاندازیم؛ اما هم او کور خوانده بود و هم ما!
قبل از ادامه داستان بد نیست بدانید کلاس آن زمان ما بیش از ۳۰ دانشآموز را در خود جای داده بود. تعدادی از ما از اول ابتدایی تا دوم راهنمایی با هم آمده بودیم و تعدادی دیگر ریشسفیدهایی بودند که به دلیل علاقهی زیادی که به مدرسه داشتند هر کلاس را محض محکمکاری دوبار میخواندند! این شد که با بزرگوارانی همکلاس شده بودیم که گاها ۴ یا ۵ سال از ما بزرگتر بودند و آخر کلاس را قرق کرده و صندلیها ردیف آخر را طوری میچیدند که معلم راه نفوذی به لایههای آخر کلاس نداشته باشد.
جماعت ریشسفید کلاس برای خودشان زندگی خاصی داشتند، میان آنها و معلمین هم نوعی وحشت متقابل حاکم بود؛ هم آنها از معلم هراس داشتند و هم معلمین از آنها میترسیدند.
به داستان خودمان برگردیم و به قول مرحوم فیروز قاسمی «القصه!!!!»
جانمان از مصیبت انشا راحت شده بود و دو هفتهای راحت زندگی کردیم؛ آن سال درس املا انشا با هم بود و هر دو هفته یکبار انشا مینوشتیم! دو هفته گذشت و دوباره نوبت انشا شد با این تفاوت که هیچ موضوعی در کار نبود! آنقدر خیال همه راحت بود که ریشسفیدهای آخر کلاس ترجیح داده بودند راحت بخوابند. البته قبلا هم راحت میخوابیدند اما این هفته خیالشان تخت بود! احتمالا همکلاسیهای قدیمی خاطرشان باشد که گاهی این بزرگواران چنان خُر و پف میکردند که انگار ده تراکتور شش سیلندر در سینه پیک در حال شخم کردن باشند!
شهاب با همان هیبت خاص خودش آمد و به سبک همیشگی کمی گپ و گفت و شوخی کرد، یقهی رفیقمان را چک کرد و گفت «فلانی را بیدار کنید خُرخُر نکنه» این جلسه درس مهمی داریم! یکی از همکلاسیها که کمی نترستر بود سوال کرد: «اگر انشا ننویسیم، په چه کنیم کاکابوام؟» و شهاب رفت سر اصل مطلب!
چندتا شعر از این و آن خواند و یک حرفهای عجیبی هم درباره وزن شعر و عَروض زد که ما (یا حداقل من) هیچکدام را نمیفهمیدیم! یکی دوبار صحبت از عروض و قافیه کرد؛ قافیه را میدانستیم، اما عروض را نه! فکر میکردیم باید ارتباطی با «عرضه» داشته باشد! احساس میکردیم به طور غیرمستقیم میخواهد بگوید که باعرضهتر انشا بنویسیم! امان از این معلمهای شهری که همه چیزشان فرق داشت!
در همین شک و شبهه بودیم که شهابخان به همه شکوتردیدهایمان پایان داد و گفت از این به بعد به جای انشا، باید شعر بنویسید! شعر! هنوز کلامش منعقد نشده که زنگ خورد و ما هم مثل بچههای باعرضه از کلاس خارج شدیم! دو هفته فرصت داشتیم که شعر بنویسیم! از چاله انشا به درآمده و به چاه عمیق شعر افتاده بودیم!
آدمی که زمین میخورد، لحظات اول هنوز داغ است و نمیفهمد، ما هم یکی دو روز اول داغ بودیم و نمیفهمیدیم چه دردسری برایمان درست شده است اما کمکم ابعاد ماجرا داشت روشن میشد. یک عده از بچههای کلاس ظاهرا مشکلی نداشتند، مدعی بودند که جد و آباءشان از ازل و اول شاعر بودهاند و شاهنامه فردوسی در برابر اشعار اجدادشان، قافیهوارهای بیش نیست. حالا آنها هم به حکم وراثت خود را شاعرانی در قامتی کوچکتر میدیدند. بقیه (از جمله من) با مشکل جدی روبرو شده بودیم. نه کسی در فامیل شاعر بود و نه خودمان استعداد شعر داشتیم؛ شعر که جای خود دارد، در آن ایام نهایت سواد فارسیِ معیار برای ما، تکلم با لهجه آبادهای بود.
یک روز صبح بود که سروکلهی یکی از همکلاسیها پیدا شد؛ نفسنفسزنان آمد و با حالتی ارشمیدسگونه گفت فهمیدم چه کنیم! رفته بود در میان انبوه کتابهای قدیمی در خانهشان یک کتاب بدون جلد و بینام و نشان چهارصد پونصد صفحهای پیدا کرده بود و و بنا داشت از روی آن هر هفته یک شعر بنویسد و برای کلاس انشا ببرد! انصافا عجب کتابی هم بود، آخر کتاب کلا شعرهای ممنوعهی کمر به پایین داشت؛ انشا و شعر و شاعری را فراموش کردیم و مشغول خواندن آن شعرها شدیم. (بعدا فهمیدم بخش هزلیات کتاب سعدی شیرازی بوده است!)
بچههای دیگر هم بیکار ننشسته بودند و علیالظاهر هر کدام یک کتاب قطور پیدا کرده بودند که از روی آن شعر تقلب کنند. یکی دو نفر معدود هم در میان کس و کارشان تحصیلکرده رشتههای ادبیات داشتند و از آنها کمک گرفته بودند. در آن دوران اگرچه یک گروه سرسخت بودیم، اما خیلی هم سادهلوح تشریف داشتیم؛ استدلال بچهها خیلی ساده بود، میگفتند: «آقای صالحی خو دَ همهی ای شعرَله حفظ نی که بفهمه خومون ننوشتیمه»! به همین زیبایی! این وسط فقط یک چیز من را آزار میداد که ماجرای این عَروض چه بود که آقای صالحی چند بار گفته بود، اینترنتی هم نداشتیم که گوگل کنیم و بفهمیم. ته دلم میگفت یک جای کار میلنگد. باری، من هم یکی از شعرهایی را که از حفظ بودم، و مطمئن بودم آقای صالحی از حفظ نیست، در دفتر انشا نوشتم و آماده هفته بعد شدم، «دَ آقای صالحی خو همه شعرله حفظ نبید!»
شعر مقولهی حساسی است. کافیست دو کلمه از هر بیت را عوض کنی تا یک آش شلهقلمکار عجیب از آب در بیاید. مثلا این بیت «چشمهای تو نشان سادگیست»، توصیفی زیبا از معصومیتی است که در چشمان محبوب وجود دارد؛ حالا تصور کنید یکی بیاید بگوید: «گوشهای تو نشان سادگیست»! با اینکه چشم و گوش چهار پنج سانت بیشتر فاصله ندارند، اما معنای بیت از معصومیت و سادگی به خریت و بلاهت تغییر میکند!
همه بچهها انشا نمینوشتند، حساب کرده بودند که سی و اندی نفر نمیتواند در یک جلسه یک ساعت و نیمه انشا بخواند، بنابراین قمار میکردند و اگر احیانا از شانس معلم اسمشان را میخواند هزار بهانه ردیف میکردند؛ «اجازه ما کاکامون استاعمله داشت»، «اجازه ما داشتیم ترکتُلمونه گریسکاری ایکردیم» و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
یک تعدادی از بچهها که شعر نوشته بودند، تکنیکی شبیه جابجایی همین چشم و گوش را به کار گرفته بودند به جز دو بزرگوار که بدجور به اساتید شعر فارسی، یعنی سعدی و حافظ وفادار بودند؛ طفلکها تا دهان باز کردند، آقای صالحی بهشان توپید که مردشور بردهها شعر سعدی و حافظ میارید! و آنجا بود که قوزک پایمان به بیخ گلویمان چسبید که مبادا آقای صالحی همه شعرهای ادبیات فارسی را حفظ باشد! حقیقتا هم که در آن ایام گوشهای ما نشان سادگی بود؛ وگرنه نباید شعر «الا یا ایها الساقی» را به عنوان سرودهی خویشتن به کلاس ایشان میآوردیم!
من شعری از ناصر کشاورز برده بودم، البته چشم و گوشش را کامل عوض کرده بودم و اصلا یک چیز دیگری شده بود. اصل شعر این بود: «بنام خدای بزرگ / که پروانه را آفرید / به روی دو تا بال او / خط و خال زیبا کشید»! آقای صالحی خوشش آمد و همین شد یک مخمصه و دردسر تازه! گفت هفته بعد همین را ادامه بده و بیاور! مخمصهی بدی شد، تا حدود ثلث دوم، اواخر بهمن و اوایل اسفند همین بازی را ادامه دادم و کار به عوض کردن چشم و گوشِ شعرهای مصطفی رحماندوست هم کشیده بود و آقای صالحی هم چپچپ نگاه میکرد.آخرهای بهمن بود که گفت باید این شعرها را بفرستیم شهرستان برای مسابقه شعر! من هم همانروز دفتر شعرم را گم و گور کردم و جلسه بعد گفتم: «اجازه دفترمون گم شد»! آقای صالحی که احتمالا دست من را خوانده بود چیزی نگفت و آبروداری کرد!
آنچه ماجرای شعر و شاعریمان را تمام کرد، کلاس دستور زبان فارسی بود. آقای صالحی پس از آنکه توضیحات مبسوطی دربارهی صرف فعل ساده و مضارع داد رو کرد به وحید یعقوبی (الف) (بله آن زمان برخی از بچهها علاوه بر فامیلی، پلاک هم داشتند، محض محکمکاری)، و محض سنجش درک اسم و فعل گفت خب وحید حالا تو «کلاس» را صرف کن! وحید هم با شادی و خوشحالی گفت: «کلاسم، کلاسی، کلاس، کلاسیم، کلاسید، کلاسند»! اوقات شهاب تلخ شد، گفت وحید دقت کن، کلاس را نمیشود صرف کرد! ریشسفیدها از ته کلاس اعتراض کردند که «چرا نیشه؟؟؟ وحید خو کِرد وابید!!» اینجا بود که آقای صالحی گفت، لابد شما میتوانید «خر» را هم صرف کنید، و همه یکصدا صرف کردند: «خرم، خری، خر، خریم، خرید، خرند»!
آخر کلاس گفت: بیخیال شعر بشوید و برای هفته بعد هر کدام درباره موضوع دلخواه انشا بیاورید!
هفته بعد شهاب آمد، خیلی حالات و سکناتش تغییر کرده بود؛ دیگر روز میز ننشست، رفت روی صندلی نشست و اسم یک نفر را خواند! رفت پای تخته و شروع کرد: «بنام الله، پاسدار حرمت خون شهیدان، شهیدانی که با خون خود درخت انقلاب و اسلام را آبیاری کردند»!
شهاب روی صندلی چمباتمه زده بود، آن کفشهای چرمی زنگولهدار را از پا کنده بود و از پنجره کلاس دوم راهنمایی برفهای مانده بر کوه گر را نگاه میکرد و ما میدانستیم که او دیگر یک معلم شهری نبود! ما او را به تنظیمات کارخانهی خسروشیرینی برگردانده بودیم!
پایان داستان