کله مرغویی
بچههای امروز شاید ندانند بازیهای راه مدرسه یعنی چه! برای ما اما، که شعر «باز آمد بوی ماه مدرسه، بــووووی بازیهای راه مدرسه» را شوق حرارت میخواندیم، بازیهای راه مدرسه، همه لذت دوران تحصیل بود. تمام مسیـر سرشار از طراوت، پویـایی و زندگی بود. مسیـر خانه تا مدرسه، وقتی از کنار رودخانه میرفتیم سرشار از بوی طراوت، چشمانداز زیبـا و البته صدای شرشر و گاهی غرش آب در پیچ و خم مسیـر رودخانه بود. آنقدر قدم به قدم این مسیر را با تمام وجـود درک کرده بودیم که حتی با چشمان بستـه هم جای جای مسیر را تشخیص میدادیم.
هر قسمت مسیـر جذابیت و داستان خودش را داشت. در آن سالهـا، چشمهی زیر مسجد ولیعصـر مثل امروز سکوبنـدی نشده و در طبیعیترین حالت خود از زمیـن میجوشیـد. چشمه کم و بیش باریکتر از امـروز بود و دو طرفش را با سنگهای پهن و بزرگ ساخته بودند و آب از دل کانالی سنگی و از عمقی دورتر وارد چشمه میشد. هنوز تکتک آن سنگهای کنار چشمه را به خاطر دارم، یکی دوتاشان کمی لق میزدند، اما آنقدر آبکش شده بودند که از تمیـزی به لعل شباهت پیدا کرده بودند.
این چشمه در فصلهای گرمتـر سال محل تفریح و سرگرمی ما بود. حرکتی در آن سالها باب شده بود که اصطلاحاً به آن «کَله مُرغویی» میگفتیم و از اواخـر فروردین شدید به کارِ آن میشدیم به این شکل که در بازگشت از مدرسه وقتی به چشمه میرسیـدیم، مثل مرغابی صورتمان را توی آب فرو میکردیم. کمکم هوا گرمتـر، و جسارت ما هم بیشتر میشد و در اردیبهشت که هوا ملایمتر بود، تا بناگوش میرفتیم زیـر آب! گاهی هم رفقا شیطنت میکردند و با لگدی به ماتحتِ او که صورتش در آب بود، به قعر چشمه میفرستـاندش.
آن سالها روحیهی سلحشورانهای داشتیم و هر چیز و ناچیز را رقابتی میکردیم؛ کی نفر اول وارد کلاس میشود، کی نفر اول سر صف میایستد، کی افتخار آوردن گچ از دفتر نصیبش میشود و دهها موضوع دیگر، خلاصه اینکه کورکورانه رقابت میکردیم و البته در یک کلاس که بیش از چهل نفر آدم قد و نیمقد را در خود جای داده بود، و هیچ ابـزار سرگرمی دیگـری هم وجود نداشت، چنین رقابتی امـری طبیعی بود. «کَله مُرغویی» هم عرصهی تازهای برای مسابقه دادن بود و در ماده عمق و زمان ماندن زیر آب با هم مسابقه میدادیم و کسی که زودتر سر از آب بیـرون میآورد، بازنده بود.
قهرمان بلامنـازع «کَله مُرغویی» کسی نبود جز داریوش امیـری! او کسی بود که همیشه سطح رقابت را یک پله بالاتر میبرد! مثلا اوایل کار کسی گوشش را زیر آب نمیکرد، داریوش میگفت: «ایطوری خو قبول نی، باید گوشم بره من او»! خلاصهاش اینکه تا اواخر خرداد تا مهرهی دوم گردن زیر آب میرفتیـم و یکی باید مواظب میرود که کلا به چشمه سرنگون نشویم! آنقدر «کَله مُرغویی» میزدیم که مغزهایمان نم کشیده بود و همه مسیرهای عصبیِ نمکشیدهمان تا اواخر خرداد اتصالی میکرد! جای تعجب بود که چطور با آن مغـزهای نمکشیـده امتحانات خـرداد را پشت سر میگذاشتیم.
داریوش اما تا فرو رفتن مهرههای گردن در آب هم قانع نمیشد و در یکی از همان روزهایی که سیمهای مغز همه اتصالی کرده بود، ناگهان مرغابی درونش به او غالب شد و گفت «هرکَه مِردِشه باید لُختابو کلهمرغویی کنه» و خودش پیراهن از تن کند و تا شانه زیر آب رفت! رسم مسابقه این بود که به محض اینکه نفر اول سر از آب برمیآورد، نفر دوم هم که برنده بود، بالا میآمد. داریوش اما برای اثبات تسلط و برتری خود چند ثانیـه هم اضافه میماند!
آن سالها برادر بزرگتر وقتی برادر کوچکتـر را در کوچه میدید باید از او زهر چشم میگرفت؛ نهیبی، تیپایی، تلنگوشی، بالاخره چیزی نثار برادر خردینه باید میکرد! بالاخـره این برادرهای بزرگتـر شاید به خودشان حق میدادند، در حالی که برادر بزرگتـر همیشه در تیررس پدر بود، این برادر کوچکتر بود که همهی محبت را جلب خود میکرد و به بهانهی بچهمدرسهای بودن، احتمالا از زیـر خیلی از کارها شانه خالی میکرد. همین باعث شده بود که برادرهای بزرگتـر از هر فرصتی برای تسویه حساب با برادر کوچکتـر استفاده میکردند، و ترجیعبند حرفشان هم این بود که «هوفت! سر عمر داری سی بوات درس ایخــونی!».
یکی از روزهای داغ اواخر خـرداد که «کَله مُرغویی» ما در اوج خودش بود، داریوش پیراهن از تن کنده بود و تا شانه زبر آب رفته بود که ناگهان کسی گفت: «بدَّختَل دَرِیت که تقی اومِیـد»! همه فلنگ را بستند، الا داریوش که تا شانه بر آب بود! وقتی پیـروزمندانه سر از آب برآورد، تقی را دید که که در حالی که از عصبانیت کف بر دهان میآورد، مثل برج میلاد بالای سرش ایستاده بود (البته آن زمان هنـوز برج میـلاد ساخته نشده بود، ولی شما به ضرورت داستـان و رعایت ادب بخوانیـد برج میـلاد) و بر عمر و سایر خلفای راشدین لعنت میفرستاد و بین سر نخستین خلیفه یعنی عمر و موضوع درسخواندن یا نخواندن داریـوش و ارتبـاط آن با پدر خانواده، ارتبـاطات معنـایی برقرار میکرد!
شد آنچه شد! تقی حق برادر بزرگتر را پنجانگشی بر گردهی برادر کوچکتر به جا آورد و کتـکی در شان یک قهرمانِ واقعیِ «کَله مُرغویی» به داریوش زد. تقی با آن کار، در و دکان «کَله مُرغویی» را برای همیشه تخته کرد و سال بعد هم وارد مدرسه راهنمایی شدیم و خوشبختانه مسیر مدرسه راهنمایی چشمه نداشت، صاف از وسط ده میگذشت و نه مسیـر دیگر مسیـر سابق بود و نه ما آن بچههای سابق!
امیدوارم رفقای قدیم هرجا هستند، به سلامت باشند.